متعهد شدن. عهد کردن. پذیرفتن از. تعهد. شرط. (دهار) (تاج المصادر). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی). عقد. (دهار). (تاج المصادر بیهقی). عهد. (تاج المصادر) : ابا هر که پیمان کنم بشکنم پی و بیخ رادی بخاک افکنم. فردوسی. که گر با من از داد پیمان کنی زبان را به پیمان گروگان کنی. فردوسی. کنون هرچه گویمش جز آن کند نه سوگند داند نه پیمان کند. فردوسی. بکردند پیمان که از شهریار کسی برنگردد ازین کارزار. فردوسی. به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم. فردوسی. بدو گفت بهرام پیمان کنم برین رنجها سر گروگان کنم. فردوسی. ترا اندرین مرز مهمان کنم بچیزی که جوئی تو پیمان کنم. فردوسی. مگر با من از پیش پیمان کند که نه خود کند بد نه فرمان کند. فردوسی. اگر با من کنی زینگونه پیمان تن ما را دو سر باشد یکی جان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گفت دست مرا ده و عهد بکن، دست بدو دادم و پیمان کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). همانا تا خزان با گل به بستان عهد و پیمان کرد که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش. ناصرخسرو. عهد و پیمان میکنی که بعد ازین جز که طاعت نبودم کاری گزین. مولوی. سخت مشتاقیم پیمانی بکن سخت مجروحیم پیکانی بکن. سعدی. عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی زنم. سلمان (از آنندراج). - پیمان تازه کردن، از نو عهد بستن. تجدیدعهد کردن: خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش همشیرۀ ابد شد و پیمان تازه کرد. خاقانی. - زرع و پیمان کردن، پیمودن. طناب زدن. گز کردن
متعهد شدن. عهد کردن. پذیرفتن از. تعهد. شرط. (دهار) (تاج المصادر). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی). عقد. (دهار). (تاج المصادر بیهقی). عهد. (تاج المصادر) : ابا هر که پیمان کنم بشکنم پی و بیخ رادی بخاک افکنم. فردوسی. که گر با من از داد پیمان کنی زبان را به پیمان گروگان کنی. فردوسی. کنون هرچه گویمش جز آن کند نه سوگند داند نه پیمان کند. فردوسی. بکردند پیمان که از شهریار کسی برنگردد ازین کارزار. فردوسی. به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم. فردوسی. بدو گفت بهرام پیمان کنم برین رنجها سر گروگان کنم. فردوسی. ترا اندرین مرز مهمان کنم بچیزی که جوئی تو پیمان کنم. فردوسی. مگر با من از پیش پیمان کند که نه خود کند بد نه فرمان کند. فردوسی. اگر با من کنی زینگونه پیمان تن ما را دو سر باشد یکی جان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). گفت دست مرا ده و عهد بکن، دست بدو دادم و پیمان کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). همانا تا خزان با گل به بستان عهد و پیمان کرد که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش. ناصرخسرو. عهد و پیمان میکنی که بعد ازین جز که طاعت نبودم کاری گزین. مولوی. سخت مشتاقیم پیمانی بکن سخت مجروحیم پیکانی بکن. سعدی. عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی زنم. سلمان (از آنندراج). - پیمان تازه کردن، از نو عهد بستن. تجدیدعهد کردن: خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش همشیرۀ ابد شد و پیمان تازه کرد. خاقانی. - زرع و پیمان کردن، پیمودن. طناب زدن. گز کردن
به پیچ و تاب درآوردن. پیچیده کردن. گردان ساختن. گرد خود برآوردن چیزی را. پیچان گردانیدن. رجوع به پیچان شود: گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم. فردوسی. برزمش درآورده بیجان کنم چو بر بابزن مرغ پیچان کنم. فردوسی. به تیر شاه مر این را چو تیر بی سر کرد بتیغ باز مر آن را چو تیغ پیچان کرد. مسعودسعد. ، مضطرب ساختن. مشوش کردن. بی آرام کردن. از غم بتافتن: من او را بیک سنگ بیجان کنم دل زال و رودابه پیچان کنم. فردوسی. ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند. فردوسی. همی گفت از جهان گم باد و پیچان کسی کو مرترا کردست بیجان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
به پیچ و تاب درآوردن. پیچیده کردن. گردان ساختن. گرد خود برآوردن چیزی را. پیچان گردانیدن. رجوع به پیچان شود: گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم. فردوسی. برزمش درآورده بیجان کنم چو بر بابزن مرغ پیچان کنم. فردوسی. به تیر شاه مر این را چو تیر بی سر کرد بتیغ باز مر آن را چو تیغ پیچان کرد. مسعودسعد. ، مضطرب ساختن. مشوش کردن. بی آرام کردن. از غم بتافتن: من او را بیک سنگ بیجان کنم دل زال و رودابه پیچان کنم. فردوسی. ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند. فردوسی. همی گفت از جهان گم باد و پیچان کسی کو مرترا کردست بیجان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
به پیچ و تاب در آوردن، پیچیده کردن گردان ساختن: گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم. (فردوسی)، مضطرب ساختنمشوش کردناز غم بتافتن: بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل دوده پیچان کنند. (شا. بخ 2294: 8)
به پیچ و تاب در آوردن، پیچیده کردن گردان ساختن: گر این نیزه در مشت پیچان کنم سپاه ترا جمله بیجان کنم. (فردوسی)، مضطرب ساختنمشوش کردناز غم بتافتن: بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل دوده پیچان کنند. (شا. بخ 2294: 8)